خاطرات شروع دنیات

بالاخره نشستی😍

عزیز دلم هانای خوشگلم دیدی بالاخره نشستی قوربون نشستنت برم ۹اسفند اولین بار بود ک بدون کمک من تونستی بشینی عشقه دلم وقتی میخای بیفتی با دستات خودتو کنترل میکنی  که نیفتی هانا جونم چشم چپتو چند وقته میخارونی قرمز شده کوچیکترم شده ولی نمیتونم ببرمت دکتر یه ویروسی اومده که خیلی سریع منتقل میشه محیط بیمارستانا هم آلودست نمیتونم ببرمت دکتر ولی اگه ادامه دار بودو ببینم داری اذیت میشی میبرمت دکتر نگران نباش جونم امسال برنامه چیدیم بریم مسافرت ولی با این اوضاع امسال باید خونه بمونیم حتی عید دیدنی هم نمیشه رفت ولی ایشاله یکم دیگه داروشو میسازنو همه چی درست میشه بازم باهم میریم گردش ببین چقد ناز میشینی😍😘 آخه با عروسکت رفتی اونجا چیکار ...
12 اسفند 1398

سینه خیز👪💖

هانای مامان انقد اتفاقا پشت هم میفته که هنوز باورم نمیشه که داری بزرگ میشی هنوز فک میکنم همون هانای کوچولوی روز اولی که توان انجام هیچ کاریو نداشت هانا جونم نازنینم از ۲۷ام بهمن یاد گرفتی که سینه خیز بری خیلی بامزه اینکارو میکنی یه وقتایی توو حالت چهار دست و پایی ولی بعد دست چپتو تکیه میدی به زمین بد با دست راستت خودتو میکشی جلو 😁 یه وقتایی هم اخم میکنو خیلی سریع میخزی به سمت چیزی که دوسداری خیلی دوسدارم این لحظه هارو واست ثبت کنم از بس که واسم دوستداشتنیو شیرینه وقتی کار جدیدی یاد میگیری خیلی هیجان زده میشم خیلی دوستدارم عشقه دلم ...
2 اسفند 1398
1